نوشته شده توسط : ستاره
  •  
    •  
      •  
        •  

            خدا جونم سلام

             

            خوبیییییی؟؟؟این هفته سه چهار بار بدجوری هوامو داشتی.خواستم بگم مرسی

             

            سر امتحان عملی تربیت بدنی 2 من خنگ که یه جورایی تو والیبال کاملا تعطیلم به طرز معجزه اسایی در حد تیم ملی ظاهر شدم و همین روزاس بیام ببرنم تیم ملی بانوان!(سیما تو اگه اینو خوندی میدونی چی میگم!!)

             

            5 شنبه وسط همت درست جایی لاستیک ماشین پاره شد که ماشین امداد خودرو بود و به من که متنفرم برای تعویض لاستیک از ماشینهای گذری کمک بگیرم کمک کرد و به کلاسم هم رسیدم

             

            سه روز مونده به امتحان تئوری تربیت بدنی 2 کاملا اتفاقی شانا رو تو دانشگاه دیدم که جزوه دستشه و فهمیدم من جزوه رو اشتباهی خریده بودم و کمک کردی صفر نشم امروز!

             

             

            خواهرزاده ی 5 ساله ی زهرا که توی تصادف رفته بود تو کما و احتمال برگشتش تقریبا صفر بود به هوش اومده و امروز آوردنش تو بخش و کلی منم شاد شدم

            .

            .

            .

            .

            .

             

            راس میگن که اونی که تورو داره چی نداره؟

             

            فدات شمممممممممم.خیلی ماهی.کمک کن منم لایق بندگی تو باشم

             

             



:: بازدید از این مطلب : 720
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد


و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.


موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.


دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.


اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.


او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد


او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.


او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.



:: بازدید از این مطلب : 719
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره
  •  
    •  
      •  
        •  

             

             

             

             

             

            باز ایام امتحانات شد و افسرده شدم.بدم میاد ازین روزا.نه اینکه از درس بدم بیادا.نه....از این روزا بدم میاد.ازینکه انگار تنها کار مجاز دنیا فقط درس خوندنه.اگه نخونم احساس میکنم ادم کشتم....

            .

            .

            .

             

            امروز یه چیزی کشف کردم....تو بستنی فروشی هایپر استار یه اسکوپ بستنی خوردم.رنگش آبی خوشرنگ و اسم طعمش آسمان آبی بود.باورت نمیشه واقعا انگارداشتم آسمونو میخوردم.یدفه احساس شادی و نشاط کردم.در نهایت این طعم رو در لیست طعمهای مورد علاقم که فقط شامل کره ای با تکه های گردو و شکلاتی بود گذاشتم بالای بالا.

            .

            .

            .

            اگه زنده باشم بعد از امتحانات دو سه تا کار مهم هست که باید انجام بشه.ثبت نام

            ielts

            اولیشه چون یه ساله که براش وقت گذاشتم و دیگه باید به پایان برسونمش و مهمتر از همه قرار ملاقاتم با انتشارات چشمه که بالاخره دارم بهش نزدیک میشم برای چاپ کتاب....و یکی دو تا کلاس دیگه که باید ثبت نام کنم.تنبلی هم قبول نیس و باید انجام شن دیگه

            .

            .

            .

             

            ترم دیگه آخرین ترم دوره ی کارشناسیه.از الانم محل کارمو به لطف یکی از اقوام دورمون پیدا کردم که اتفاقا شرکت معتبریه و همیشه جزو پنج شرکت اول بورسه.یعنی تقریبا از اوایل تابستون آینده میرم اونجا اگه زنده باشم.

            اینم فصل تازه ایه.آیا چیزایی که دنبالشونم سرانجام پیدا خواهند شد؟نمی دونم فقط میدونم زندگی فراتر از همه ی این چیزاییه که گفتی و گفتم.با این چیزا پر نمیشم.راضی نمیشم...خیلی دورتر از اینها باید رفت تا به اون کلبه ی چوبی گرم و قشنگ رسید و آرامش داشت.خدایا تو هم با منی.مطمئنم به جایی بهتر خواهیم رسید.

            .

            .

            .

             

            برای تو ترانه ها سرودم....هیچ به گوش تو رسید؟

            اگه رفتین اونورا بستنی با مزه ی آسمون آبی یادتون نره



:: بازدید از این مطلب : 938
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 / 7 / 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد