نوشته شده توسط : ستاره

cant read my

cant read my

No he cant read my poker face



:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 3 / 10 / 1388 | نظرات ()
1
نوشته شده توسط : ستاره

چرا ما هیچ وقت خوشحال نیستیم؟

 چرا ما زندگی نمی کنیم؟

 چرا خسته ایم از همه چیز؟

همه چیز چرا تکراری شده؟

 چرا هیچوقت نوبت ما نیست؟

 .

.

.

.

زمان می گذرد...زمان...پادزهر عجیب همه ی دردها...زمان به چیزی می گویند که می گذرد و از این بابت همه ی ما شانس اورده ایم.همه ی ما خوشحالیم از اینکه ادمهای دور و برمون یه چیزایی رو در مورد ما یادشون رفته....

 .

. .

 . .

 Nothings the same since you’ve been gone . . .

اگه هنوز صدامو می شنوی بذار اعتراف کنم که خسته ام. از انتظار .از خواب و خیال.از حرف و حدیث.از کشمکش برای بودن.اره.اره.من خستم.قصه ای که تو گفته بودی ..دروغ محض قشنگی بود که بهش اویزون شده بودیم...ببین دستام خستن....می خوام این طنابو رها کنم.پس بقیه چه جوری هستن؟چرا ما نمی تونیم مثه همه باشیم؟تا کی باید روی این چارپایه ی لق وایسیم که به یه "نه" بنده و طناب ترس از همه چیز به گردنمون باشه؟چرا همیشه باید بترسیم؟از زندگی...از بودن...از خوبیا و بدیا...از اشکها و لبخندا...از هر صداقتی..هر فریبی...از هر انسانی.از اینکه "بودن" وظیفه ی منه....ولی من گاهی دوس دارم که نباشم..اره ما از همه ترسیدیم ولی از اون که اون بالاس و باید ازش ترسید نه...



:: بازدید از این مطلب : 832
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

چرا ما هیچ وقت خوشحال نیستیم؟

چرا ما زندگی نمی کنیم؟

چرا خسته ایم از همه چیز؟

همه چیز چرا تکراری شده؟

چرا هیچوقت نوبت ما نیست؟

.

.

.

.

زمان می گذرد...زمان...پادزهر عجیب همه ی دردها...زمان به چیزی می گویند که می گذرد و از این بابت همه ی ما شانس اورده ایم.همه ی ما خوشحالیم از اینکه ادمهای دور و برمون یه چیزایی رو در مورد ما یادشون رفته....

.

.

.

.

.

Nothings the same since you’ve been gone

.

.

.

اگه هنوز صدامو می شنوی بذار اعتراف کنم که خسته ام. از انتظار .از خواب و خیال.از حرف و حدیث.از کشمکش برای بودن.اره.اره.من خستم.قصه ای که تو گفته بودی ..دروغ محض قشنگی بود که بهش اویزون شده بودیم...ببین دستام خستن....می خوام این طنابو رها کنم.پس بقیه چه جوری هستن؟چرا ما نمی تونیم مثه همه باشیم؟تا کی باید روی این چارپایه ی لق وایسیم که به یه "نه" بنده و طناب ترس از همه چیز به گردنمون باشه؟چرا همیشه باید بترسیم؟از زندگی...از بودن...از خوبیا و بدیا...از اشکها و لبخندا...از هر صداقتی..هر فریبی...از هر انسانی.از اینکه "بودن" وظیفه ی منه....ولی من گاهی دوس دارم که نباشم..اره ما از همه ترسیدیم ولی از اون که اون بالاس  و باید ازش ترسید نه...

 

  

 



:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

من از مرگ هرگز نهراسيده ام

 گرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...

 ترس من تنها از مردن در سرزمينيست

 که در آن

 مزد گور کن از بهای آزادی آدمی بيشتر است...



:: بازدید از این مطلب : 739
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره


:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

سلام

 

از اونور اسباب کشی کردیم به اینور

 

به کلبه ی آسمون

 

واسه توام جا هست.سر بزن

 



:: بازدید از این مطلب : 1018
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()