نوشته شده توسط : ستاره

 

و می بخشم به پرندگان

رنگها،کاشی ها،گنبدها

به یوزپلنگانی که با من دویده اند

غار و قندیل های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل هایی که می آیند

بعد از من...

 



:: بازدید از این مطلب : 961
|
امتیاز مطلب : 145
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 27 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره
تاریخ انتشار : 4 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

 

حالت تهوع دارم....از خودم...از تو....از تو بیشتر
حالم به هم می خوره ...از حرفات...از حرف زدنهات...از شنیدنهام...
از حس درست بودنت در عین غلط بودن
از خودم...از دستهام...از چشمام....از قلبم...قلبم...قلبم....
از مغز به درد نخورم...از فکر ماسیده م......از این راه عوضی....از عوضی راه رفتنم...چرا گم شدم...چرا؟
من آدمترم یا آدم آهنی؟اون حداقل تا شارزش نکنی راه نمیره....تا باطری نخوره لامپ چشماش روشن نمیشه.من چی؟
از کجا تا کجا اومدم؟با همین دوتاپای لعنتی...
از کجا تا کجا عین مسخ شده ها...عین احمقا دنبالت راه افتادم؟لامپ چشام روشن مونده بود عین چی....چرا؟
من چرا شدم مثل تو؟من چرا باور کردم؟ من چرا با تو....با توئه....توی یه قوطی جاشدم؟
حالت تهوع دارم....تا ابد...تا قیامت...
خدایا...شک داشت که تو مردی یا هنوز زنده ای؟
بعد با دیدن آسمون و کهکشون می فهمید که هنوز هستی
ولی واسه من 180 درجه فرق داره
این توئی که بایستی بگی من مردم یا هستم هنوز
اسمون و کهکشون که هیچ...کل کائناتم که از هم بپاشه تو اونجا نشستی ...اصلا خودت می پاشونی...دوباره می سازی...من می میرم
منم که مردنی ام...منم که از ازل نبودم و با ابد نخواهم بود
خدا...تو میدونی چی میگم....ولی واسه امثال اون این حرفا فقط حرفه
همینه که نمیترسن...منم شده بودم عین اون....عین کبک سرم تو برف حماقت خودم مونده بود
عجیب به تنش میشینه این لباس حماقت
احمق کیه؟ کسی که از تموم حرفای خودش مطمئنه و حرف کس دیگه رو نمیشنوه و مطمئنه که تو این همه بیراهه پاشو صاف گذاشته وسط راه درست....این کس شک نکن احمق ترینه
اما حماقت جور دیگه هم داریم....عین من که پی اون افتادم....نه که راه برم...دویدم...عینهو باد
سخت خوردم به دیوار...چنان سختی که دیواره شکست
ریخت و تمام....شکرت خدا....دنیایی بود پشت دیوار...جوری روشن که چشامو زد اولش...اما وقتی دیدم جز تازگی نبود
یادته چقد گریه کردم ؟چقدر نالیدم؟من بودم و تو....خدایا....فقط من بودم و تو....مثل روز آفرینشم
نگاهم نمی کردی...از مرگ سخت تر بود...قهر بودی...پشتت به من...
گفتی:
من پای حرفم ایستادم.نجاتت دادم.این توو اینم دنیای تازه ی سپیدت...اینبار دیگه سیاهش نکن
اما نگاه نکردی...دنیای سپید می خواستم چکار بدون تو و نگاهت؟ من فدای بزرگیت که می دونستم البته زیر چشمی ام که شده می پایی منو....سخت عاشق بندتی....تو عاشق منی....اما خب زیر چشمی راضیم نمی کرد...نگاه میخواستم....نگاه تمامت رو....نگاه روشنت رو...
چقد گریه کردم یادته؟کی بالاخره رحم کردی یادم نیست...اما من مچاله ی خیس اشکو بغل کردی...بنده ی گناهکارتو بغل کردی
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....تو کی هستییییییییییییییییییییییییییییی؟
همه چی تموم شد.....
گرم شدم....سبک شدم....پر شدم....خالی شدم...سپید سپید....بیرنگ بیرنگ شدم
بلند شدم
من و تو...ما ...به هم لبخند زدیم و سلام
نمیگم تو خدای اون نبودی...نمیشه بگم...اما قبول کن...منو بیشتر دوس داشتی....خدای من بودی بیشتر....خودم خواستمت
فرستادیم وسط ماجرا و گند زدم....می دونم....ولی حتی با اینکه باختم بازم مربی من موندی...استعفا ندادی..زدی تو گوشم...قهر کردی باهام اما پام ایستادی
تا دوباره ستارتو ساختی.میدونم آرزوته یه روز ببینی اونی شده که تو میخواستی
میبینی...
بهت قول میدم
حالا
میبینی
.
.
تهوعی بود تهوع من....
خودم ر, بالا آوردم....نه فقط هرچه خورده بودم...که هرچه کرده بودم و هر چه بودم رو بالا آوردم...
خالی خالی شده بودم....آماده ی پرشدن
.
.
یا محول الحول والاحوال...حول حالنا الی احسن الحال
گور بابای هرکی میخواد بگه جمع کن این بساط تحولو
گور بابای هر کی میگه همش شعاره
گور دسته جمعی باباهای همه ی کسانی که هیچند ....هیچ....هیچ....هیچ
م      ت    ح     و     ل    شدم
.
.
.
دست بالای دست بسیاره...این درست
اما...
دست خدا بالاتر از همس
.
.
.
نظر نمی خونم برای این پست .دوس دارین نظر بدین اما نمی خونم
فعلا هم دیگه نمیام
بدرود همگی
 
 


:: بازدید از این مطلب : 457
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 8 / 1 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره


كدام قله ‚ كدام اوج ؟
مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مكنده
به نقطه تلاقي و پايان نمي رسند ؟
به من چه داديد اي واژه هاي ساده فريب
و اي رياضت اندامها و خواهشها ؟
اگر گلي به گيسوي خود مي زدم
از اين تقلب ‚ از اين تاج
كاغذين
كه بر فراز سرم بو گرفته است فريبنده تر نبود ؟
 


نمي توانستم ‚ ديگر نمي توانستم
صداي پايم از انكار راه بر مي خاست
و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود
 و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت با دلم مي گفت
نگاه كن
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي
 
 

 



:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 21 / 12 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

 

چند روزه که گاه گاهی نم نم بارون می زنه ...نقطه چین تا خدا..
می ایستم زیر آسمون و زل می زنم به اون بالا....به ابدیت....به جایی که یه روزی بهش برمیگردیم.
مهم نیست که خیس میشم....پاک شدن حس با ارزشیه....زیر بارون وقتی می ایستم و به بالا نگاه می کنم اونقد حسش می کنم که
خیس شدن و بقیه حاشیه ها مهم نیستن.....اصلا مهم نیستن.
.
.
.
دو تا آهنگ که خودم خیلی دوسشون دارم :
غروب تماشایی(مهدی اسدی)
Hurt از christina aguirela
هردو زیبان.امتحانش کن
.
.
ترسم نیست از دیوار از بن بست از سایه

 تاریك تاریكم
من از من میترسم

 چرا دل ببندم به شب كوچه گردى
 كه از این سكوت سترون میترسم

 من از سایه هاى شب بى رفیقی

 من از نارفیقانه بودن میترسم
.
.
.
اینم متن آهنگ hurt:
Seems like it was yesterday when I saw your face
You told me how proud you were but I walked away
If only I knew what I know today

I would hold you in my arms
I would take the pain away
Thank you for all you've done
Forgive all your mistakes
There's nothing I wouldn't do
To hear your voice again
Sometimes I want to call you but I know you won't be there

I'm sorry for blaming you for everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you
Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just want to hide 'cause it's you I miss
You know it's so hard to say goodbye when it comes to this

?Would you tell me I was wrong
?Would you help me understand
?Are you looking down upon me
?Are you proud of who I am 
There's nothing I wouldn't to do
To have just one more chance
To look into your eyes and see you looking back

I'm sorry for blaming you for everything I just couldn't do
And I've hurt myself
If I had just one more day, I would tell you how much that
I've missed you since you've been away

Oh, it's dangerous
It's so out of line to try to turn back time

I'm sorry for blaming you for everything I just couldn't do
And I've hurt myself

By hurting you
 
 


:: بازدید از این مطلب : 505
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 13 / 12 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

با اینکه یه عمره سرکاریم اما چند روزه که دیگه رسما رفتیم سر کار!

ازونجایی که همه چیز ما باید در نهایت سختی به دست بیاد این موردم با انواع مصاحبه ها به زبان بیگانه انگلیسی و با اشخاص فرنگی صورت گرفت (سیما میدونه چی میگم!)ولی نهایتا به دستش آوردیم و تمام!

شایدم تازه شروع شده

هرچند بازم خواب دلچسب صبح و ظهرم که مثل معشوقیه که هیچ وقت بهش نرسیم رو  از دست دادم اما ارزشش کم نیست(ما به هم نمی رسیم مثه خورشید و ماه ....!!!)

امروزم برا اولین بار تو عمرم رفتم ساعت 8 نونوایی!!!!با سیما بربری خریدیم که البته آقای فلزی یکی از همکاران گرامیمونم مچمون رو گرفت ولی بعد رفتیم شرکت و صبحانه ی باحالمونو خوردیم.چسبید!

میگم سیما دقت کردی کلا من و تو خوردن رو تو همه ی تفریحاتمون جا میدیم؟؟؟؟ظهر که یادته؟؟؟آبدارچی شدیم!!!

کارمو دوس دارم.بودن سیما هم به این دوس داشتن اضافه شده.خداجون ممنون

.

.

.

 

یه جمله ای خوندم امروز خیلی قشنگ بود.بد نیس شمام بخونین

.

.

 هر چه ازدنیا از دستت رود غنیمت است(امام علی ع)

.

.

.

.

به طرز مشکوکی آرومم.شاید قراره بمیرم.اگه مردم همه بدونن به همه آرزوهام رسیدم.شکر.

خداحافظ



:: بازدید از این مطلب : 599
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 / 11 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

cant read my

cant read my

No he cant read my poker face



:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : جمعه 3 / 10 / 1388 | نظرات ()
1
نوشته شده توسط : ستاره

چرا ما هیچ وقت خوشحال نیستیم؟

 چرا ما زندگی نمی کنیم؟

 چرا خسته ایم از همه چیز؟

همه چیز چرا تکراری شده؟

 چرا هیچوقت نوبت ما نیست؟

 .

.

.

.

زمان می گذرد...زمان...پادزهر عجیب همه ی دردها...زمان به چیزی می گویند که می گذرد و از این بابت همه ی ما شانس اورده ایم.همه ی ما خوشحالیم از اینکه ادمهای دور و برمون یه چیزایی رو در مورد ما یادشون رفته....

 .

. .

 . .

 Nothings the same since you’ve been gone . . .

اگه هنوز صدامو می شنوی بذار اعتراف کنم که خسته ام. از انتظار .از خواب و خیال.از حرف و حدیث.از کشمکش برای بودن.اره.اره.من خستم.قصه ای که تو گفته بودی ..دروغ محض قشنگی بود که بهش اویزون شده بودیم...ببین دستام خستن....می خوام این طنابو رها کنم.پس بقیه چه جوری هستن؟چرا ما نمی تونیم مثه همه باشیم؟تا کی باید روی این چارپایه ی لق وایسیم که به یه "نه" بنده و طناب ترس از همه چیز به گردنمون باشه؟چرا همیشه باید بترسیم؟از زندگی...از بودن...از خوبیا و بدیا...از اشکها و لبخندا...از هر صداقتی..هر فریبی...از هر انسانی.از اینکه "بودن" وظیفه ی منه....ولی من گاهی دوس دارم که نباشم..اره ما از همه ترسیدیم ولی از اون که اون بالاس و باید ازش ترسید نه...



:: بازدید از این مطلب : 832
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

 برای استفن هاوکینگ(به بهانه ی استعفای ناگهانی از کرسی لوکاس و وخامت حالش )

وقتی به کسی یا چیزی زیاد فکر میکنیم معمولا خوابشو میبینیم.این روزا همش بهش فک میکنم.بالاخره دیشب خوابشو دیدم.من و استفن با هم شام خوردیم.خودم تکه های گوشت رو توی دهانش گذاشتم و با سکوتش....با سکوتش که بهتر از همه ی حرفهای همه ی ادمای همه جای زمینه زندگی کردم.تموم مدت ساکت بود و فقط یه بار با منحصر به فردترین صدای دنیا گفت ستاره!

استفن عزیزم! به نظر من خوابها دنیایی پیچیده و پررمز و راز هستند.روح تو دیشب در خواب من بود و نه هیچ کس دیگه.پس ما یک بار و اونهم در دنیای خواب همدیگرو ملاقات کردیم.برای تو دیدن دختری از این سردنیا قطعا اتفاق مهمی نیس اما برای من دیدن تو تو یه ملاقات خصوصی یکی از شگفت انگیزترین اتفاقات عمرمه.

 

از وقتی میشناسمت از قبل هم غمگین تر هستم.نه به خاطر تو....به خاطر خودم و همه ی کسانی که میشناسم.آره درست شنیدی...همه ی همه ی کسانی که میشناسم زندگی های غم انگیزی دارن.

ذهن ما پر از سوالاتیه که آدمهای دنیا سالها پیش برایشان جوابی پیدا کرده اند و برای همیشه پرونده ی آنها را بسته اند.ما غمگینیم.اما غممان برای چیزهایی پست و کم ارزش است.گاه گاهی هم به یاد دغدغه های مهمتر می افتیم.اما در کل افکار ما انچنان ارزش بازگویی ندارد و من خجالت میکشم برای تو تعریفشان کنم.

استفن خوبم! ما همه سالمیم .ما می توانیم حرف بزنیم...می توانیم گریه کنیم و بخندیم...می توانیم بنویسیم و کارهای شخصیمان را خودمان انجام دهیم.اما بلد نیستیم فکر کنیم.پس در واقع در انسان بودن ما می توانی شک کنی.چون پشه هم می بیند و اسب هم می خندد و سگ را هم اگر تربیت کنیم میتواند بنویسد .حرف زدن هم که دیگر ساده ترین کار دنیاست و کاسکویی را میشناسم که بهتر از من می تواند صداها را یاد بگیرد.

دیدی استفن؟ ما این هستیم و اگر کسی درباره ما جز این برای تو تعریف کرد شک نکن که دروغگوست چون در میان ما حتی متفکرانمان هم به طرز رقت انگیزی ذهنشان ماسیده و فقط ادای فکر کردن را در می آورند.

کاش جایی نزدیک به تو نفس می کشیدم.یا به جای کامپیوتری بودم که همیشه در کنار توست ویا آن صندلی....

درباره تو همیشه اینطور فکر می کنم که وجودت کهکشانی از زیبایی و عظمت خداست و دیدن تو کسی مثل من را به این زندگی امیدوار میکند.افسوس که تو را نخواهم دید.

اما به هر حال ..استفن عزیزم!....برای تو احترام قائلم و همیشه با دیدن آسمان به یاد سیاهچاله ها و جهان پوست گردوییمان می افتم.همیشه باش و مارا تنها نگذار.این دنیا بدون کسی مثل تو غیر قابل تحمل تر از قبل خواهد شد.خدانگهدار

 

 

پ.ن: استفن هاوکینگ رو اگه نمیشناسین اول براتون متاسفم و دوم میگم حتما با یه جستجوی ساده در سایت گوگل با این اعجوبه آشنا شین



:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

اگه دلم  بخواد یه پکیج چیز برگر و سیب زمینی داغ با سس فراوون و پپسی تگری تو اتاق طبقه آخر هتلی در پاریس که از پنجرش بشه ایفلو دید بخورم باید کیو ببینم؟

اگه دوس داشته باشم قبل از مرگ حداقل یه بار سوار کشتی oasis of the seas بشم به کی باید بگم؟

اگه بخوام یه شب تو هتل آتلانتیس دوبی تا صبح با خیال راحت کتاب بخونم و قهوه با شیر و شکر بنوشم کجا باید برم؟

اگه وقتی بارون میاد نخوام به جای اروم شدن تو ترافیک جون بدم به کی باد بگم؟

اگه نخوام دیدن موزه ی لوور واسم رویا باشه کیو باید ببینم؟

اگه نخوام بین نادانها زندگی کنم....؟بین کورها؟بین کرها؟؟؟

اگه نخوام بترسم حتی از سایه ی خودم...

 

تو باید خجالت بکشی که برای من...برای ما..اینها همه آرزوهای دور و درازین.تو باعث شدی من از جوان بودنم خاطره ای تلخ برای فرزندانم به یادگار بذارم.تو نذاشتی من نفس بکشم .نذاشتی حرف بزنم.من ازت متنفرم و از تو به خدا شکایت خواهم کرد .در پیشگاه خدا من از تو نمیگذرم.تو ما رو تلف کردی.همه چیزو از ما گرفتی.سیب زمینی و لوور و کشتی در عین بزرگ بودن کوچیکن...قبول.اما حق زندگی رو به کدوم حق ازم گرفتی؟

داوری بین ما باشد برای خدا.به هیچ کس کاری ندارم اما من ...تمامی من ...از تو...هرگز نخواهم گذشت

.

.

.

.

.

.

.

با این همه ای قلب در به در!

از یاد مبر

که ما عشق را رعایت کرده ایم

و انسان را..

خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود

 

پ.ن:مخاطبان من به هیچ عنوان  خونوادم نیستن.کاش اونقد باهوش باشی تا بفهمی...



:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره
  •  
    •  
      •  
        •  

            خدا جونم سلام

             

            خوبیییییی؟؟؟این هفته سه چهار بار بدجوری هوامو داشتی.خواستم بگم مرسی

             

            سر امتحان عملی تربیت بدنی 2 من خنگ که یه جورایی تو والیبال کاملا تعطیلم به طرز معجزه اسایی در حد تیم ملی ظاهر شدم و همین روزاس بیام ببرنم تیم ملی بانوان!(سیما تو اگه اینو خوندی میدونی چی میگم!!)

             

            5 شنبه وسط همت درست جایی لاستیک ماشین پاره شد که ماشین امداد خودرو بود و به من که متنفرم برای تعویض لاستیک از ماشینهای گذری کمک بگیرم کمک کرد و به کلاسم هم رسیدم

             

            سه روز مونده به امتحان تئوری تربیت بدنی 2 کاملا اتفاقی شانا رو تو دانشگاه دیدم که جزوه دستشه و فهمیدم من جزوه رو اشتباهی خریده بودم و کمک کردی صفر نشم امروز!

             

             

            خواهرزاده ی 5 ساله ی زهرا که توی تصادف رفته بود تو کما و احتمال برگشتش تقریبا صفر بود به هوش اومده و امروز آوردنش تو بخش و کلی منم شاد شدم

            .

            .

            .

            .

            .

             

            راس میگن که اونی که تورو داره چی نداره؟

             

            فدات شمممممممممم.خیلی ماهی.کمک کن منم لایق بندگی تو باشم

             

             



:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره
  •  
    •  
      •  
        •  

             

             

             

             

             

            باز ایام امتحانات شد و افسرده شدم.بدم میاد ازین روزا.نه اینکه از درس بدم بیادا.نه....از این روزا بدم میاد.ازینکه انگار تنها کار مجاز دنیا فقط درس خوندنه.اگه نخونم احساس میکنم ادم کشتم....

            .

            .

            .

             

            امروز یه چیزی کشف کردم....تو بستنی فروشی هایپر استار یه اسکوپ بستنی خوردم.رنگش آبی خوشرنگ و اسم طعمش آسمان آبی بود.باورت نمیشه واقعا انگارداشتم آسمونو میخوردم.یدفه احساس شادی و نشاط کردم.در نهایت این طعم رو در لیست طعمهای مورد علاقم که فقط شامل کره ای با تکه های گردو و شکلاتی بود گذاشتم بالای بالا.

            .

            .

            .

            اگه زنده باشم بعد از امتحانات دو سه تا کار مهم هست که باید انجام بشه.ثبت نام

            ielts

            اولیشه چون یه ساله که براش وقت گذاشتم و دیگه باید به پایان برسونمش و مهمتر از همه قرار ملاقاتم با انتشارات چشمه که بالاخره دارم بهش نزدیک میشم برای چاپ کتاب....و یکی دو تا کلاس دیگه که باید ثبت نام کنم.تنبلی هم قبول نیس و باید انجام شن دیگه

            .

            .

            .

             

            ترم دیگه آخرین ترم دوره ی کارشناسیه.از الانم محل کارمو به لطف یکی از اقوام دورمون پیدا کردم که اتفاقا شرکت معتبریه و همیشه جزو پنج شرکت اول بورسه.یعنی تقریبا از اوایل تابستون آینده میرم اونجا اگه زنده باشم.

            اینم فصل تازه ایه.آیا چیزایی که دنبالشونم سرانجام پیدا خواهند شد؟نمی دونم فقط میدونم زندگی فراتر از همه ی این چیزاییه که گفتی و گفتم.با این چیزا پر نمیشم.راضی نمیشم...خیلی دورتر از اینها باید رفت تا به اون کلبه ی چوبی گرم و قشنگ رسید و آرامش داشت.خدایا تو هم با منی.مطمئنم به جایی بهتر خواهیم رسید.

            .

            .

            .

             

            برای تو ترانه ها سرودم....هیچ به گوش تو رسید؟

            اگه رفتین اونورا بستنی با مزه ی آسمون آبی یادتون نره



:: بازدید از این مطلب : 939
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

گاهی چیزی یا کسی یا جایی را رها می کنیم در حالی که می دانیم تکه ای از روحمان برای همیشه همراهش خواهد ماند.
گاهی با دست خودمان طنابی می بافیم و با آن تکه ای از روحمان را به دار می اویزیم.
گاهی سخت می جنگیم با خودمان و از خودمان شکست می خوریم
گاهی خودمان را دوست نداریم و به خودمان تهمت میزنیم و برای خودمان پاپوش درست می کنیم
گاهی برای خودمان در مواقع حساس تله می سازیم و به خود اسیر شده مان می خندیم
گاهی عمدا خودمان را اسیر این و آن می کنیم
سوار قطاری می شویم گاهی که فقط می رود و به جایی نمی رسد
گاهی......... گاه گاهی
.
.
.
الیس الله یکاف بعبده؟



:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد


و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.


موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.


دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.


اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.


او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد


او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.


او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.



:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

چرا ما هیچ وقت خوشحال نیستیم؟

چرا ما زندگی نمی کنیم؟

چرا خسته ایم از همه چیز؟

همه چیز چرا تکراری شده؟

چرا هیچوقت نوبت ما نیست؟

.

.

.

.

زمان می گذرد...زمان...پادزهر عجیب همه ی دردها...زمان به چیزی می گویند که می گذرد و از این بابت همه ی ما شانس اورده ایم.همه ی ما خوشحالیم از اینکه ادمهای دور و برمون یه چیزایی رو در مورد ما یادشون رفته....

.

.

.

.

.

Nothings the same since you’ve been gone

.

.

.

اگه هنوز صدامو می شنوی بذار اعتراف کنم که خسته ام. از انتظار .از خواب و خیال.از حرف و حدیث.از کشمکش برای بودن.اره.اره.من خستم.قصه ای که تو گفته بودی ..دروغ محض قشنگی بود که بهش اویزون شده بودیم...ببین دستام خستن....می خوام این طنابو رها کنم.پس بقیه چه جوری هستن؟چرا ما نمی تونیم مثه همه باشیم؟تا کی باید روی این چارپایه ی لق وایسیم که به یه "نه" بنده و طناب ترس از همه چیز به گردنمون باشه؟چرا همیشه باید بترسیم؟از زندگی...از بودن...از خوبیا و بدیا...از اشکها و لبخندا...از هر صداقتی..هر فریبی...از هر انسانی.از اینکه "بودن" وظیفه ی منه....ولی من گاهی دوس دارم که نباشم..اره ما از همه ترسیدیم ولی از اون که اون بالاس  و باید ازش ترسید نه...

 

  

 



:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

من از مرگ هرگز نهراسيده ام

 گرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...

 ترس من تنها از مردن در سرزمينيست

 که در آن

 مزد گور کن از بهای آزادی آدمی بيشتر است...



:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره


:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

سلام

 

از اونور اسباب کشی کردیم به اینور

 

به کلبه ی آسمون

 

واسه توام جا هست.سر بزن

 



:: بازدید از این مطلب : 1018
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 / 10 / 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد