نوشته شده توسط : ستاره

 برای استفن هاوکینگ(به بهانه ی استعفای ناگهانی از کرسی لوکاس و وخامت حالش )

وقتی به کسی یا چیزی زیاد فکر میکنیم معمولا خوابشو میبینیم.این روزا همش بهش فک میکنم.بالاخره دیشب خوابشو دیدم.من و استفن با هم شام خوردیم.خودم تکه های گوشت رو توی دهانش گذاشتم و با سکوتش....با سکوتش که بهتر از همه ی حرفهای همه ی ادمای همه جای زمینه زندگی کردم.تموم مدت ساکت بود و فقط یه بار با منحصر به فردترین صدای دنیا گفت ستاره!

استفن عزیزم! به نظر من خوابها دنیایی پیچیده و پررمز و راز هستند.روح تو دیشب در خواب من بود و نه هیچ کس دیگه.پس ما یک بار و اونهم در دنیای خواب همدیگرو ملاقات کردیم.برای تو دیدن دختری از این سردنیا قطعا اتفاق مهمی نیس اما برای من دیدن تو تو یه ملاقات خصوصی یکی از شگفت انگیزترین اتفاقات عمرمه.

 

از وقتی میشناسمت از قبل هم غمگین تر هستم.نه به خاطر تو....به خاطر خودم و همه ی کسانی که میشناسم.آره درست شنیدی...همه ی همه ی کسانی که میشناسم زندگی های غم انگیزی دارن.

ذهن ما پر از سوالاتیه که آدمهای دنیا سالها پیش برایشان جوابی پیدا کرده اند و برای همیشه پرونده ی آنها را بسته اند.ما غمگینیم.اما غممان برای چیزهایی پست و کم ارزش است.گاه گاهی هم به یاد دغدغه های مهمتر می افتیم.اما در کل افکار ما انچنان ارزش بازگویی ندارد و من خجالت میکشم برای تو تعریفشان کنم.

استفن خوبم! ما همه سالمیم .ما می توانیم حرف بزنیم...می توانیم گریه کنیم و بخندیم...می توانیم بنویسیم و کارهای شخصیمان را خودمان انجام دهیم.اما بلد نیستیم فکر کنیم.پس در واقع در انسان بودن ما می توانی شک کنی.چون پشه هم می بیند و اسب هم می خندد و سگ را هم اگر تربیت کنیم میتواند بنویسد .حرف زدن هم که دیگر ساده ترین کار دنیاست و کاسکویی را میشناسم که بهتر از من می تواند صداها را یاد بگیرد.

دیدی استفن؟ ما این هستیم و اگر کسی درباره ما جز این برای تو تعریف کرد شک نکن که دروغگوست چون در میان ما حتی متفکرانمان هم به طرز رقت انگیزی ذهنشان ماسیده و فقط ادای فکر کردن را در می آورند.

کاش جایی نزدیک به تو نفس می کشیدم.یا به جای کامپیوتری بودم که همیشه در کنار توست ویا آن صندلی....

درباره تو همیشه اینطور فکر می کنم که وجودت کهکشانی از زیبایی و عظمت خداست و دیدن تو کسی مثل من را به این زندگی امیدوار میکند.افسوس که تو را نخواهم دید.

اما به هر حال ..استفن عزیزم!....برای تو احترام قائلم و همیشه با دیدن آسمان به یاد سیاهچاله ها و جهان پوست گردوییمان می افتم.همیشه باش و مارا تنها نگذار.این دنیا بدون کسی مثل تو غیر قابل تحمل تر از قبل خواهد شد.خدانگهدار

 

 

پ.ن: استفن هاوکینگ رو اگه نمیشناسین اول براتون متاسفم و دوم میگم حتما با یه جستجوی ساده در سایت گوگل با این اعجوبه آشنا شین



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

اگه دلم  بخواد یه پکیج چیز برگر و سیب زمینی داغ با سس فراوون و پپسی تگری تو اتاق طبقه آخر هتلی در پاریس که از پنجرش بشه ایفلو دید بخورم باید کیو ببینم؟

اگه دوس داشته باشم قبل از مرگ حداقل یه بار سوار کشتی oasis of the seas بشم به کی باید بگم؟

اگه بخوام یه شب تو هتل آتلانتیس دوبی تا صبح با خیال راحت کتاب بخونم و قهوه با شیر و شکر بنوشم کجا باید برم؟

اگه وقتی بارون میاد نخوام به جای اروم شدن تو ترافیک جون بدم به کی باد بگم؟

اگه نخوام دیدن موزه ی لوور واسم رویا باشه کیو باید ببینم؟

اگه نخوام بین نادانها زندگی کنم....؟بین کورها؟بین کرها؟؟؟

اگه نخوام بترسم حتی از سایه ی خودم...

 

تو باید خجالت بکشی که برای من...برای ما..اینها همه آرزوهای دور و درازین.تو باعث شدی من از جوان بودنم خاطره ای تلخ برای فرزندانم به یادگار بذارم.تو نذاشتی من نفس بکشم .نذاشتی حرف بزنم.من ازت متنفرم و از تو به خدا شکایت خواهم کرد .در پیشگاه خدا من از تو نمیگذرم.تو ما رو تلف کردی.همه چیزو از ما گرفتی.سیب زمینی و لوور و کشتی در عین بزرگ بودن کوچیکن...قبول.اما حق زندگی رو به کدوم حق ازم گرفتی؟

داوری بین ما باشد برای خدا.به هیچ کس کاری ندارم اما من ...تمامی من ...از تو...هرگز نخواهم گذشت

.

.

.

.

.

.

.

با این همه ای قلب در به در!

از یاد مبر

که ما عشق را رعایت کرده ایم

و انسان را..

خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود

 

پ.ن:مخاطبان من به هیچ عنوان  خونوادم نیستن.کاش اونقد باهوش باشی تا بفهمی...



:: بازدید از این مطلب : 738
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره
  •  
    •  
      •  
        •  

            خدا جونم سلام

             

            خوبیییییی؟؟؟این هفته سه چهار بار بدجوری هوامو داشتی.خواستم بگم مرسی

             

            سر امتحان عملی تربیت بدنی 2 من خنگ که یه جورایی تو والیبال کاملا تعطیلم به طرز معجزه اسایی در حد تیم ملی ظاهر شدم و همین روزاس بیام ببرنم تیم ملی بانوان!(سیما تو اگه اینو خوندی میدونی چی میگم!!)

             

            5 شنبه وسط همت درست جایی لاستیک ماشین پاره شد که ماشین امداد خودرو بود و به من که متنفرم برای تعویض لاستیک از ماشینهای گذری کمک بگیرم کمک کرد و به کلاسم هم رسیدم

             

            سه روز مونده به امتحان تئوری تربیت بدنی 2 کاملا اتفاقی شانا رو تو دانشگاه دیدم که جزوه دستشه و فهمیدم من جزوه رو اشتباهی خریده بودم و کمک کردی صفر نشم امروز!

             

             

            خواهرزاده ی 5 ساله ی زهرا که توی تصادف رفته بود تو کما و احتمال برگشتش تقریبا صفر بود به هوش اومده و امروز آوردنش تو بخش و کلی منم شاد شدم

            .

            .

            .

            .

            .

             

            راس میگن که اونی که تورو داره چی نداره؟

             

            فدات شمممممممممم.خیلی ماهی.کمک کن منم لایق بندگی تو باشم

             

             



:: بازدید از این مطلب : 720
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره
  •  
    •  
      •  
        •  

             

             

             

             

             

            باز ایام امتحانات شد و افسرده شدم.بدم میاد ازین روزا.نه اینکه از درس بدم بیادا.نه....از این روزا بدم میاد.ازینکه انگار تنها کار مجاز دنیا فقط درس خوندنه.اگه نخونم احساس میکنم ادم کشتم....

            .

            .

            .

             

            امروز یه چیزی کشف کردم....تو بستنی فروشی هایپر استار یه اسکوپ بستنی خوردم.رنگش آبی خوشرنگ و اسم طعمش آسمان آبی بود.باورت نمیشه واقعا انگارداشتم آسمونو میخوردم.یدفه احساس شادی و نشاط کردم.در نهایت این طعم رو در لیست طعمهای مورد علاقم که فقط شامل کره ای با تکه های گردو و شکلاتی بود گذاشتم بالای بالا.

            .

            .

            .

            اگه زنده باشم بعد از امتحانات دو سه تا کار مهم هست که باید انجام بشه.ثبت نام

            ielts

            اولیشه چون یه ساله که براش وقت گذاشتم و دیگه باید به پایان برسونمش و مهمتر از همه قرار ملاقاتم با انتشارات چشمه که بالاخره دارم بهش نزدیک میشم برای چاپ کتاب....و یکی دو تا کلاس دیگه که باید ثبت نام کنم.تنبلی هم قبول نیس و باید انجام شن دیگه

            .

            .

            .

             

            ترم دیگه آخرین ترم دوره ی کارشناسیه.از الانم محل کارمو به لطف یکی از اقوام دورمون پیدا کردم که اتفاقا شرکت معتبریه و همیشه جزو پنج شرکت اول بورسه.یعنی تقریبا از اوایل تابستون آینده میرم اونجا اگه زنده باشم.

            اینم فصل تازه ایه.آیا چیزایی که دنبالشونم سرانجام پیدا خواهند شد؟نمی دونم فقط میدونم زندگی فراتر از همه ی این چیزاییه که گفتی و گفتم.با این چیزا پر نمیشم.راضی نمیشم...خیلی دورتر از اینها باید رفت تا به اون کلبه ی چوبی گرم و قشنگ رسید و آرامش داشت.خدایا تو هم با منی.مطمئنم به جایی بهتر خواهیم رسید.

            .

            .

            .

             

            برای تو ترانه ها سرودم....هیچ به گوش تو رسید؟

            اگه رفتین اونورا بستنی با مزه ی آسمون آبی یادتون نره



:: بازدید از این مطلب : 938
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

گاهی چیزی یا کسی یا جایی را رها می کنیم در حالی که می دانیم تکه ای از روحمان برای همیشه همراهش خواهد ماند.
گاهی با دست خودمان طنابی می بافیم و با آن تکه ای از روحمان را به دار می اویزیم.
گاهی سخت می جنگیم با خودمان و از خودمان شکست می خوریم
گاهی خودمان را دوست نداریم و به خودمان تهمت میزنیم و برای خودمان پاپوش درست می کنیم
گاهی برای خودمان در مواقع حساس تله می سازیم و به خود اسیر شده مان می خندیم
گاهی عمدا خودمان را اسیر این و آن می کنیم
سوار قطاری می شویم گاهی که فقط می رود و به جایی نمی رسد
گاهی......... گاه گاهی
.
.
.
الیس الله یکاف بعبده؟



:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 / 7 / 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستاره

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد


و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.


موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.


دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.


اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.


او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد


او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.


او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.



:: بازدید از این مطلب : 719
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 / 7 / 1388 | نظرات ()